درباره وبلاگ
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • قلم شيشه اي
  • مطالب عاشقانه و رمان
  • موزيك
  • عشق
  • ردیاب خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان webdog و آدرس webdog.LXB.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 75
بازدید کل : 19124
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

ابزاروبلاگ

ابتدا نيت كنيد

سپس براي شادي روح حضرت حافظ يك صلوات بفرستيد

.::.حالا كليد فال را فشار دهيد.::.

براي گرفتن فال خود اينجا را كليك كنيد
دریافت کد فال حافظ برای وبلاگ



دريافت كد بازی آنلاين تصادفی

فال عشق

webdog




 

چقدر در عاشقی با تو سادگی کردم!

 

پرسید چرا دیــــر کرده است؟
نکند دل دیگری او را اسیـــر کرده است؟
خندیدم و گفتم: او فقط اسیر مـــن است، تنها دقایقی چند تــاخیر کرده است...
گفتم امروز هوا ســـرد بوده است...
شاید موعد قرار تغییـــر کرده است...
خندیــد به سادگیــم و گفت:
احساس پــاک تو را زنجیــر کرده است.



گفتم از عشـــق من چونین سخن مگو...!
گفــت:
خوابی سالهاســت دیــر کرده است.
در آییــنه به خود نگاه می کنم آه عشــق تو عجب مرا پیــر کرده است



جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 17:40 ::  نويسنده : ali

فرار
از زندگی

 

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

 

استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فراگیری؟

 

شاگرد گفت: بله، با کمال میل.

 

استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.

 

شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.

 

استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود:

الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.

نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.

اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل...

 

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویژگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ «تلاش برای فرار از زندگی»!



جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 17:39 ::  نويسنده : ali
باورم نمیشه آن دستانی که بر آن بوسه زدم را کسی دیگه توی دست بگیره.ساعت های خوش انتظار همه شد مثل یه مستند جان دادن تا یه فیلم عاشقانه.ساعت 11 بود.درسته پاهایم محکم بود ولی کمرم خمیده مثل ساعت 6 بود.هر یه تکون عقربه مثل بتکی بر قامت خمیده ام بود.
می خندی .... اشکال نداره.... خودت می گفتی خدای ما هم بزرگه ... .
نگاتیو قلبمو برای چاپ عکست فرستادم چاپخونه .نمی دونم چه اندازه عکست رو چاپ کنم .تارهای ق
لبم کوک نیست برای همین خوب آهنگ نمی زنه.
هنوزم باورم نمیشه امروز هم یکی از روزهای تقویمه.آره پاییزه برگهای زیادی از درخت می ریزن.منم برگ اضافه ای از وجود تو بودم .افتادم .
صدای له شدنم را می شنوی؟ این آخرین آواز من بود.تقدیم می کنم به تو.
گل نبودم که پرپر بشم.برگ بودمو خشکیدم.

 



جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : ali

خاک رو از روی دفتر پاک کردم.دفتر رو باز کردم.بعضی از صفحه هاش پاره شده .روزهایی که از خیانت می نوشتم همرو کنده بودم از اون دفتر ولی هنوز جاش حداقل تو دفتر مونده.هر صفحه ای که ورق می زنم جلوی چشمام خاطرات خوب و بد اون صفحه رو می بینم.همه می گن گذشته ها گذشته ولی من فکر کنم گذشته زیادم نگذشته.
فصل پاییز شده .اصلا دوست نداشتم ولی این دفتر جایی نداشت غیر از شومینه خونه.سوختنش رو دیدم ولی فقط نگاهش کردم.یاد خط آخرش افتادم که نوشته بودم سوختنم رو می دیدی ولی فقط نگاهم می کردی .سوختم ولی دم نزدم.

دلم برای دفتر تنگ شده .کلی توش خاطره داشتم.تو هم دلت برام تنگ شده ؟

خاطراتی درونم نوشتی هنوزم اتیش نگرفته اینو کاش می دونستی. 

بارون داره میاد .وقت مناسبیه برای شستن خاطرات.همه از بارون فرار می کنن.یا توی ماشینن یا چتر روی سر گرفتن.خیس شدم ......ایونقدر خیس شدم که فکر می کنم توی دریا شنا کردم.حسی که فکر می کنم خیلی بهش نیاز داشتم.
می رم خونه .کنار پنجره میرم.شیشه ها بدجوری بخار کرده.بهترین موقع برای نوشته. چون اگه بارون تموم شه این نوشتنه از بین میره و دیگه پیدا نیست.پس می نوسیم . 

برگرد

 



جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : ali

امروز هم فرصتی بود برای نوشتن.نوشتن چیزی که راه گلمو بسته.نمی تونم سرم رو بالا بگیرم چون خیلی به خودم بدهکارم.همه رو فریب دادم ولی هنوز نتونستم خودمو فریب بدم.واقعا بعضی وقتا تو آینه که به خودم نگاه می کنم  می گم تو همینی هستی که آینه نشونت میده. 
دلم برای خودم تنگ شده برای اون پسری که شبها به غیر از فکر به فرداش هیچ فکری نداشت.هر لباسی می پوشید .دست مامان بزرگ رو می گرفت می رفت تو صف شیر می ایستاد.تنها وسیله بازیش زیپ کهنه کاپشنش بود.ولی دیگه نه مادر بزرگ پایی برای راه رفتن داره نه من اون کودک ماندم.یادش بخیر زمانی که دستم به زنگ خونمون نمی رسید مجبور بودم تا یکی بیاد تا زنگ رو برام بزنه.فکر می کردم بزرگ میشم.خاطرات سیاه سفید شده ولی من خودم رو رنگ کردم تا شاید اون سیاه سفید های گذشترو رنگی کنم.بوی نون تازه و چای شیرین مامان بزرگ  رو با هیچ کدوم از عطر هایم نتونستم پر کنم.بعضی وقتا برای خودم دلم تنگ میشه.خانه دلت هم مثل خونت بزرگ شدن .هنوزم داستان چوب و تایر رو یادته.اینا سوال هایی که از خودم می پرسم.

الفبارو یاد گرفتم تا سازنده باشم نه اینکه بخوام ساخته هارو خراب کنم.چینش کلمات رو یاد گرفتم تا به زبانم ریتم بدم.یادم نمیاد کسی بهم یاد داده باشه اینجوری جمله بسازم.بوی خاک باز کار دستم داد.شاید فصل ها تکرار میشن تا ما یادمون نره کی هستیم .

همه اینا تصویر یک رویاست اما واقعیت را نیز می توان رویایی کرد.

 



جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : ali

هوا خیلی سرد بود موقعی که پنجره رو باز کردم سوزه سردی خورد توی صورتم.......یاد اون لحظه های نابی افتادم که گرمی بدنت رو روی صورتم حس می کردم.......یه لیوان چای تلخ و یه قند شیرین که فرهادت را در حسرت شیرین می زاره.......هوای بارونیو خیس شدن شیشه و چک چک سقف کهنه خونمون.....باطری ساعت تموم شده ساعت اینجا ۲:۱۳ دقیقست.جالبه ساعت مرد و من نمردم.........یک خوشه انگور برای مستی الانم و خماری بدش توی بشقاب گذاشتم......عینکم رو می زنم تصویر ها واضح تر میشه.... بعضی وقت ها می گم کاش برای فکرم هم عینکی بود تا می فهمیدم دنیا امشب کدوم طرفی می چرخه......چشمام ولی بدجوری خواب الوده........ اصلا خوابم نمی ره چون هر خواب مساوی میشه با یه کابوس....عشق سازی یا عشق بازی؟ خودمم توش موندم .یعنی عشق می سازت یا می بازت....... چراغ هارو خاموش می کنم که اتاقم هم مثل دلم تاریک بشه......این بود حال و هوای یک روز بی خاطره


 



جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : ali

دفترچه ی کهنه ی من طاقت رفتنت نداشت

 

                                                     بغض گلمو پاره کرد، صدای تازه ای نداشت

دفترچه ی کهنه ی من برگه ی تازه ای نداشت

                                              درسته که دلش شکست ولی بازم گله نداشت

دفترچه ی کهنه طاقت دوریتو نداشت

                                            رفتو یه گوشه ای نشست طاقت دیدن رو نداشت

دفترچه ی کهنه من قلب تپنده ای نداشت

                                           برگ خودش رو پاره کرد ، جای قدم های تو کاشت

دفترچه ی کهنه من تصویری از شکل تو بود

                                               خط خطی های دست من به یاد چشمانه تو بود

دفترچه ی  کهنه من نقش قشنگ کوچه بود

                                                       صدای مهربون عشق میون سیمای تو بود

دفترچه ی  کهنه من قطر ه ی اشکای تو بود

                                                   چکیدو خاطراتمو با خودش تا آخر دنیا کشوند

 



جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : ali

دستت را از روی قلبم بردار.بگذار بار دگر خون در رگهایم شریان داشته باشد.دلم برای دیدن خوابی راحت تنگ شده.صداهای اشنا برایم ازار دهنده شده.به زیبایی حس مردن را لمس می کنم.خرد شدن استخوانم را می فهمم ولی زبانم باز کم کاری می کند.ان نزدیکان گرگ نشان همیشه تورا طعمه ببینند تو را هم گرگ می کنند.صدای قلبم ضعیفتر از صدای موج دریا در وسط بیابان شده.دلم می خواد تنهای تنها در گوشه ای از این دنیا زندگی کنم .می خواهم این بار اشنایانی پیدا کنم که دوستم نداشته باشند فقط مرا بفهمند همین.

 



جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : ali

سخت در چنگال عشق تو افتادم..... انچنان که گویی  عقابی مرا در چنگالش به لانه اش می برد..........

سخت است در این زندان به فکر تو نبودن....

سخت است در زندان تو نبودن....

برای کسی که سالهاست در اسارت تو بوده کاری بسی سخت است که در بیرون این زندان زندگی کند........نمی دانم چگونه در این زندان نقش رهایی را بر سر در این سلول های باربک نقاشی کنم.......کاش می دانستی که در گوشه قلبت کسی جان می دهد......چشمان زندانی همیشه به شیشه ای است که سیمای معصوم تورا در ان طرف ان حصار مرگ افرین با چشم دل ببیند........

نازنینم من در اسارت بند تو هستم بی صبرانه در انتظار دیدن روی همچون مهتابت.........

چشم انتظارم مگذار نفس های اخر است.......

 



جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : ali